»» داستان واقعی و آموزنده (سخنرانی جالب بیل گیتس), داستان جالب ( نا
داستان واقعی و آموزنده (سخنرانی جالب بیل گیتس), داستان جالب ( نامه تاجر باهوش به همسرش)
داستان واقعی و آموزنده (سخنرانی جالب بیل گیتس)
گفته میشه « بیل گیتس » ، رئیس « مایکروسافت » ، در یک سخنرانی در یکی از دبیرستان های آمریکا ، خطاب به دانش آموزان گفت : در دبیرستان خیلی چیزها را به دانش آموزان نمی آموزند . او هفت اصل مهم را که دانش آموزان در دبیرستان فرا نمی گیرند ، بیان کرد .
این اصول به شرح ذیل است :
اصل اول : در زندگی ، همه چیز عادلانه نیست ، بهتر است با این حقیقت کنار بیایید .
اصل دوم : دنیا برای عزت نفس شما اهمیتی قایل نیست . در این دنیا از شما انتظار می رود که قبل از آن که نسبت به خودتان احساس خوبی داشته باشید ، کار مثبتی انجام دهید .
اصل سوم : پس از فارغ التحصیل شدن از دبیرستان و استخدام ، کسی به شما رقم فوق العاده زیادی پرداخت نخواهد کرد . به همین ترتیب قبل از آن که بتوانید به مقام معاون ارشد ، با خودرو مجهز و تلفن همراه برسید ، باید برای مقام و مزایایش زحمت بکشید .
اصل چهارم : اگر فکر می کنید ، آموزگارتان سختگیر است ، سخت در اشتباه هستید . پس از استخدام شدن متوجه خواهید شد که رئیس شما خیلی سختگیر تر از آموزگارتان است ، چون امنیت شغلی آموزگارتان را ندارد .
اصل پنجم : آشپزی در رستوران ها با غرور و شأن شما تضاد ندارد . پدر بزرگ های ما برای این کار اصطلاح دیگری داشتند ، از نظر آن ها این کار « یک فرصت » بود . ادامه مطلب...
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » محمد ( دوشنبه 93/6/10 :: ساعت 7:11 عصر )
»» داستان لبخند سنت اگزوپری
داستان لبخند سنت اگزوپری
بسیاری از مردم کتاب «شاهزاده کوچولو» اثر سنت اگزوپری را میشناسند.
اما شاید همه ندانند که او خلبان جنگی بود و با نازیها جنگید وکشته شد.
قبل از شروع جنگ جهانی دوم اگزوپری در اسپانیا با دیکتاتوری فرانکو میجنگید. او تجربههای حیرتآور خود را در مجموعهای به نام لبخند گردآوری کرده است.
در یکی از خاطراتش مینویسد که او را اسیر کردند و به زندان انداختند و….
مینویسد: «مطمئن بودم که مرا اعدام خواهند کرد به همین دلیل بشدت نگران بودم…. جیبهایم را گشتم تا شاید سیگاری پیدا کنم که از زیر دست آنها که حسابی لباسهایم را گشته بودند در رفته باشد…؛ یکی پیدا کردم و با دستهای لرزان آن را به لبهایم گذاشتم ولی کبریت نداشتم…. از میان نردهها به زندانبانم نگاه کردم. او حتی نگاهی هم به من نینداخت درست مانند یک مجسمه آنجا ایستاده بود….
فریاد زدم.. «هی رفیق کبریت داری؟»
به من نگاه کرد شانههایش را بالا انداخت و به طرفم آمد. …نزدیکتر که آمد و کبریتش را روشن کرد بیاختیار نگاهش به نگاه من دوخته شد. لبخند زدم و نمیدانم چرا؟ شاید از شدت اضطراب، شاید به خاطر این که خیلی به او نزدیک بودم و نمیتوانستم لبخند نزنم. …در هر حال لبخند زدم وانگار نوری فاصل? بین دلهای ما را پر کرد… میدانستم که او به هیچ وجه چنین چیزی را نمیخواهد…. ولی گرمای لبخند من از میلهها گذشت و به او رسید و روی لبهای او هم لبخندی شکفت… ادامه مطلب...
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » محمد ( دوشنبه 93/6/10 :: ساعت 7:4 عصر )
»» داستان آموزنده عشق و نفرت, داستان آموزنده دعای مادر, داستان آموز
داستان آموزنده عشق و نفرت, داستان آموزنده دعای مادر, داستان آموزنده اهمیت همسایه
داستان آموزنده عشق و نفرت
زن و شوهر جوانی که تازه ازدواج کرده بودند برای تبرک و گرفتن نصیحتی از پیر دانا نزد او رفتند.
پیرمرد دانا به حرمت زوج جوان از جا برخاست و آنها را کنار خود نشاند او از مرد پرسید: تو چقدر همسرت را دوست داری!؟
مرد جوان لبخندی زد و گفت: تا سرحد مرگ او را می پرستم! و تا ابد هم چنین خواهم بود!
و از همسرش نیز پرسید: تو چطور! به همسرت تا چه اندازه علاقه داری!؟
زن شرمناک تبسمی کرد و گفت: من هم مانند او تا سرحد مرگ دوستش دارم و تا زمان مرگ از او جدا نخواهم شد و هرگز از این احساسم نسبت به او کاسته نخواهد شد.
پیر عاقل تبسمی کرد و گفت: بدانید که در طول زندگی زناشویی شما لحظاتی رخ می دهند که از یکدیگر تا سرحد مرگ متنفر خواهید شد و اصلا هیچ نشانه ای از علاقه الآنتان در دل خود پیدا نخواهید کرد.
در آن لحظات حتی حاضرنخواهید بود که یک لحظه چهره همدیگر را ببینید.
اما در آن لحظات عجله نکنید و بگذارید ابرهای ناپایدار نفرت از آسمان عشق شما پراکنده شوند و دوباره خورشید محبت بر کانون گرمتان پرتوافکنی کند. ادامه مطلب...
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » محمد ( دوشنبه 93/6/10 :: ساعت 7:0 عصر )
»» داستان زیبای آلزایمر مادر
داستان زیبای آلزایمر مادر
چمدونش را بسته بودیم ،
با خانه سالمندان هم هماهنگ شده بود
کلا یک ساک داشت با یه قرآن کوچک،
کمی نون روغنی، آبنات، کشمش
چیزهایی شیرین، برای شروع آشنایی …
گفت: “مادر جون، من که چیز زیادی نمیخورم
یک گوشه هم که نشستم
نمیشه بمونم، دلم واسه نوه هام تنگ میشه!”
گفتم: “مادر من دیر میشه، چادرتون هم آماده ست، منتظرن.”
گفت: “کیا منتظرن؟ اونا که اصلا منو نمیشناسن!
آخه اون جا مادرجون، آدم دق میکنه ها،
من که اینجا به کسی کار ندارم
اصلا، اوم، دیگه حرف نمی زنم. خوبه؟ حالا میشه بمونم؟”
گفتم: “آخه مادر من، شما داری آلزایمر می گیری
همه چیزو فراموش می کنی!”
گفت: “مادر جون، این چیزی که اسمش سخته رو من گرفتم، قبول!
اما تو چی؟ تو چرا همه چیزو فراموش کردی دخترم؟!”
خجالت کشیدم …! حقیقت داشت، همه کودکی و جوونیم
و تمام عشق و مهری را که نثارم کرده بود، فراموش کرده بودم.
برای دیدن ادامه مطلب اینجا را کلیک کنید
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » محمد ( جمعه 93/5/31 :: ساعت 7:41 صبح )
»» داستان آموزنده شکست غیر ممکن
داستان آموزنده شکست غیر ممکن
مدرسهی کوچک روستایی بود که بهوسیلهی بخاری زغالی قدیمی، گرم میشد. پسرکی موظف بود هر روز زودتر از همه به مدرسه بیاید و بخاری را روشن کند تا قبل از ورود معلم و همکلاسیهایش، کلاس گرم شود. روزی، وقتی شاگردان وارد محوطهی مدرسه شدند، دیدند مدرسه در میان شعلههای آتش میسوزد. آنان بدن نیمه بیهوش همکلاسی خود را که دیگر رمقی در او باقی نمانده بود، پیدا کردند و بیدرنگ به بیمارستان رساندند.
پسرک با بدنی سوخته و نیمه جان روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود ، که ناگهان شنید دکتر به مادرش میگفت: «هیچ امیدی به زنده ماندن پسرتان نیست، چون شعلههای آتش بهطور عمیق، بدنش را سوزانده و از بین برده است». اما پسرک به هیچوجه نمیخواست بمیرد. او با توکل به خدا و طلب یاری از او تصمیم گرفت تا تمام تلاش خود را برای زنده ماندن به کار بندد و زنده بماند و … چنین هم شد.
او در مقابل چشمان حیرت زدهی دکتر به راستی زنده ماند و نمرد. هنگامی که خطر مرگ از بالای سر او رد شد، پسرک دوباره شنید که دکتر به مادرش میگفت: «طفلکی به خاطر قابل استفاده نبودن پاهایش، مجبور است تا آخر عمر لنگلنگان راه برود».
پسرک بار دیگر تصمیم خود را گرفت. او به هیچوجه نخواهد لنگید. او راه خواهد رفت، اما متاسفانه هیچ تحرکی در پاهای او دیده نمیشد. بالاخره روزی فرا رسید که پسرک از بیمارستان مرخص شد. مادرش هر روز پاهای کوچک او را میمالید، اما هیچ احساس و حرکتی در آنها به چشم نمیخورد. با این حال، هیچ خللی در عزم و ارادهی پسرک وارد نشده بود و همچنان قاطعانه عقیده داشت که روزی قادر به راه رفتن خواهد بود
برای دیدن ادامه مطلب اینجا را کلیک کنید
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » محمد ( جمعه 93/5/31 :: ساعت 7:29 صبح )
»» داستان جالب خلبانان نابینا
داستان جالب خلبانان نابینا
دو خلبان نابینا که هر دو عینکهای تیره به چشم داشتند، در کنار سایر خدمه پرواز به سمت هواپیما آمدند، در حالی که یکی از آنها عصایی سفید در دست داشت و دیگری به کمک یک سگ راهنما حرکت میکرد .
زمانی که دو خلبان وارد هواپیما شدند، صدای خنده ناگهانی مسافران فضا را پر کرد. اما در کمال تعجب دو خلبان به سمت کابین پرواز رفته و پس از معرفی خود و خدمه پرواز، اعلام مسیر و ساعت فرود هواپیما، از مسافران خواستند کمربندهای خود را ببندند.
در همین حال، زمزمههای توام با ترس و خنده در میان مسافران شروع شده و همه منتظر بودند، یک نفر از راه برسد و اعلام کند این ماجرا فقط یک شوخی یا چیزی شبیه دوربین مخفی بوده است.
اما در کمال تعجب و ترس آنها، هواپیما شروع به حرکت روی باند کرده و کم کم سرعت گرفت. هر لحظه بر ترس مسافران افزوده میشد چرا که میدیدند هواپیما با سرعت به سوی دریاچه کوچکی که در انتهای باند قرار دارد، میرود. هواپیما همچنان به مسیر خود ادامه میداد و چرخهای آن به لبه دریاچه رسیده بود که مسافران از ترس شروع به جیغ و فریاد کردند.
اما در این لحظه هواپیما ناگهان از زمین برخاست و سپس همه چیز آرام آرام به حالت عادی بازگشته و آرامش در میان مسافران برقرار شد. در همین هنگام در کابین خلبان، یکی از خلبانان به دیگری گفت:
«یکی از همین روزها بالاخره مسافرها چند ثانیه دیرتر شروع به جیغ زدن میکنند و اون وقت کار همهمون تمومه ! »
برای دیدن ادامه مطلب اینجا را کلیک کنید
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » محمد ( جمعه 93/5/31 :: ساعت 7:22 صبح )
»» داستان کوتاه هدیه مادر, داستان خواندنی درسی از طبیعت, داستان آمو
داستان کوتاه هدیه مادر, داستان خواندنی درسی از طبیعت, داستان آموزنده چادر
داستان کوتاه هدیه مادر
پسر 16 ساله از مادرش پرسید مامان برای تولد18 سالگیم چی کادو میگیری؟
مادرپسرم هنوز خیلی مونده
پسر 17ساله شد. یک روز حالش بد شد،مادر او رابه بیمارستان انتقال داد،دکتر گفت پسرتبیماری قلبی داره .
پسر از مادرش پرسید مامان من میمیرم …؟ ! مادر فقط گریه کرد .
پسر تحت درمان بود، همی فامیل برای تولد 18 سالگیِ اش تدارک دیدند
وقتی پسر به خانه آمد متوجه نامه ای که روی تختش بود شد …
پسرم ؛ اگر این نامه را میخوانی یعنی همه چیز عالی انجام شده
یادته یک روز پرسیدی برای تولدت چی کادو میخوای؟
و من نمیدونستم چه جوابی بدم !
برای دیدن ادامه مطلب اینجا را کلیک کنید
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » محمد ( جمعه 93/5/31 :: ساعت 7:13 صبح )
»» داستان زیبای مکالمه با خدا
داستان زیبای مکالمه با خدا
این مطلب اولین بار در سال 2001 توسط زنی به نام ریتا در وب سایت یک کلیسا قرار گرفت، این مطلب کوتاه به اندازه ای تاثیر گذار و ساده بود ، که طی مدت 4 روز بیش از پانصد هزار نفر به سایت کلیسا ی توسکالوسای ایالت آلاباما سر زدند. این مطلب کوتاه به زبان های مختلف ترجمه شد و در سراسر دنیا انتشار پیدا کرد .
چه سوالاتی در ذهن داری که میخواهی بپرسی ؟
چه چیز بیش از همه شما را در مورد انسان متعجب می کند ؟
خدا پاسخ داد …
این که آنها از بودن در دوران کودکی ملول می شوند .
عجله دارند که زودتر بزرگ شوند و بعد حسرت دوران کودکی را می خورند .
این که سلامتی شان را صرف به دست آوردن پول می کنند.
و بعد پولشان را خرج حفظ سلامتی میکنند .
این که با نگرانی نسبت به آینده فکر میکنند .
زمان حال فراموش شان می شود .
آنچنان که دیگر نه در آینده زندگی میکنند و نه در حال .
این که چنان زندگی میکنند که گویی هرگز نخواهند مرد .
و آنچنان میمیرند که گویی هرگز زنده نبوده اند .
خداوند دست های مرا در دست گرفت و مدتی هر دو ساکت ماندیم .
بعد پرسیدم …
برای دیدن ادامه مطلب اینجا را کلیک کنید
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » محمد ( جمعه 93/5/31 :: ساعت 7:5 صبح )
»» حکایت پرخوری و عبادت, حکایت شیوه تک بعدی هدایت, حکایت طبل رسوایی
حکایت پرخوری و عبادت
عابدی را حکایت کنند که شبی دَه مَن طعام بخوردی و تا سحر ختمی در نماز بکردی، صاحبدلی شنید و گفت: اگر نیم نانی بخوردی و بخُفتی، بسیار از این فاضل تر بودی.
سعدی شکر سخن در این حکایت لطیف، از عابد سطحی نگری سخن به میان آورده است که ساده لوحانه و بدون زمینه سازی مناسب، در پی کسب فیوضات معنویست، غافل از اینکه پرخوری و شکم پروری را با پارسایی و پرهیزکاری اجماعی نیست. انسانی که می خواهد درونش سرچشمه زلال و جوشان حکمت الهی باشد و به گنجینه کمالات ارزشمند انسانی دست یابد، ناگزیر از تحمل گرسنگی و رنج همدردی با هم نوعان است.
بی شک اگر پُری شکم با کسب کمالات معنوی مغایرت نداشت و بدون تحمل گرسنگی، انسان گنجینه کمالات را به دست می آورد، هیچ گاه در گفتارهای نغز و دل نشین امامان معصوم علیهم السلام بدان تأکید نمی شد. رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: «شکم خود را از غذا سیر نکنید که نور معرفت را در دل های شما می فشرد.»(2) امام علی علیه السلام نیز می فرماید: «سیری شکم، پارسایی را نابود می کند.»(3) همو فرموده است: «سیری، همدم بدی برای پارسایی است».
برای دیدن ادامه مطلب اینجا را کلیک کنید
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » محمد ( دوشنبه 93/5/27 :: ساعت 8:4 عصر )
»» داستان زیبای دروغ های مادرم
داستان زیبای دروغ های مادرم
داستان من از زمان تولّدم شروع میشود. تنها فرزند خانواده بودم ، سخت فقیر بودیم و تهیدست و هیچگاه غذا به اندازه کافی نداشتیم ، روزی قدری برنج به دست آوردیم تا رفع گرسنگی کنیم ، مادرم سهم خودش را هم به من داد، یعنی از بشقاب خودش به درون بشقاب من ریخت و گفت: “فرزندم برنج بخور، من گرسنه نیستم.” و این اوّلین دروغی بود که به من گفت .
زمان گذشت و قدری بزرگ تر شدم ، مادرم کارهای منزل را تمام میکرد و بعد برای صید ماهی به نهر کوچکی که در کنار منزلمان بود می رفت ، مادرم دوست داشت من ماهی بخورم تا رشد و نموّ خوبی داشته باشم ، یک دفعه توانست به فضل خداوند دو ماهی صید کند ، به سرعت به خانه بازگشت و غذا را آماده کرد و دو ماهی را جلوی من گذاشت ، شروع به خوردن ماهی کردم و اوّلی را تدریجاً خوردم ، مادرم ذرّات گوشتی را که به استخوان و تیغ ماهی چسبیده بود جدا میکرد و میخورد ، دلم شاد بود که او هم مشغول خوردن است ، ماهی دوم را جلوی او گذاشتم تا میل کند ، امّا آن را فوراً به من برگرداند و گفت:
برای دیدن ادامه مطلب اینجا را کلیک کنید
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » محمد ( یکشنبه 93/5/26 :: ساعت 3:50 عصر )
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ
حکایت زیبای شیخ صنعان و دختر ترساداستان زیبای درخت و موریانهحکایت درس شاه عباس به سیاستمداران چاپلوسداستان خواندنی اهداء خون برادرداستان کوتاه کارمند تازه واردداستان پنذآموز تصمیم قاطع مدیریتیداستان کوتاه طوطی چند؟داستان آموزنده جایزهداستان آموزنده ثروتمندتر از بیل گیتسداستان عاشقانه و غمگین اثبات عشقداستان جالب نحوه خر شدن !داستان آموزنده تاثیر دعاداستان کوتاه خواندنی قدرت بخششداستان دانه ای که سپیدار بودداستان الاغ مرده[همه عناوین(227)][عناوین آرشیوشده]