داستان کوتاه هر انسان یک فرشته است
زمانی که در کلاس هفتم درس می خواندم ، به عنوان کمک پرستار در بیمارستان محلی شهرمان کار می کردم. در مدت تابستان موفق شده بودم تا هفته ای 30 تا 40 ساعت در آنجا کار کنم.بیشترین زمانی که در آنجا سپری می کردم در کنار خانم پای به سر می بردم . هیچ کس برای عیادت نزد او نمی آمد و به نظر نمی رسید کسی به وضعیت او توجهی داشته باشد.خیلی از روز ها در کنار او به سر می بردم ، دستش را می گرفتم و با او حرف می زدم و به هر راهی که ممکن بود به او کمک می کردم . با آنکه تنها واکنش او فشاری بود که گهگاه به دستم وارد می ساخت ، برای من دوست نزدیکی به حساب می آمد ، ولی خانم پای در حالت بی هوشی به سر می برد.یک هفته با پدر و مادرم به تعطیلات رفتم. هنگامی که برگشتم ، متوجه شدم خانم پای رفته است . جرأت نمی کردم از پرستار ها بپرسم او کجاست ، زیرا می ترسیدم به من بگویند او فوت کرده است . ادامه مطلب...
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » محمد ( چهارشنبه 95/6/31 :: ساعت 9:20 صبح )