»» داستان برو کشکتو بساب، داستان کوتاه داستان برو کشکتو ب، داستان ک
داستان برو کشکتو بساب
میگویند روزی مرد کشک سابی نزد شیخ بهائی رفت و از بیکاری و درماندگی شکوه نمود و از او خواست تا اسم اعظم را به او بیاموزد، چون شنیده بود کسی که اسم اعظم را بداند درمانده نشود و به تمام آرزوهایش برسد.
شیخ مدتی او را سر گرداند و بعد به او میگوید اسم اعظم از اسرار خلقت است و نباید دست نااهل بیافتد و ریاضت لازم دارد و برای این کار به او دستور پختن فرنی را یاد میدهد و میگوید آن را پخته و بفروشد بصورتی که نه شاگرد بیاورد و نه دستور پخت را به کسی یاد دهد.
مرد کشک ساب میرود و پاتیل و پیاله ای میخرد شروع به پختن و فروختن فرنی میکند و چون کار و بارش رواج میگیرد طمع کرده و شاگردی میگیرد و کار پختن را به او میسپارد. بعد از مدتی شاگرد میرود بالا دست مرد کشک ساب دکانی باز میکند و مشغول فرنی فروشی میشود به طوری که کار مرد کشک ساب کساد میشود.
برای دیدن ادامه مطلب اینجا را کلیک کنید
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » محمد ( پنج شنبه 94/5/8 :: ساعت 2:44 عصر )
»» حکایت زیبا و خواندنی قورباغه، داستان زیبا و خواندنی قورباغه، داس
حکایت زیبا و خواندنی قورباغه
چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند..
بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند که گودال چقدر عمیق است به دو قورباغه دیگر گفتند: که دیگر چاره ای نیست شما به زودی خواهید مرد.
دو قورباغه این حرفها را نشنیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند که از گودال بیرون بپرند.. اما قورباغه های دیگر مدام می گفتند: که دست از تلاش بردارند چون نمی توانند از گودال خارج شوند و خیلی زود خواهند مرد. بالاخره یکی از دو قورباغه تسلیم گفته های دیگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت. سر انجام به داخل گودال پرت شد و مرد.
برای دیدن ادامه حکایت زیبا و خواندنی قورباغه اینجا را کلیک کنید
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » محمد ( چهارشنبه 94/2/30 :: ساعت 11:47 عصر )
»» داستان وحشتناک، داستان ترسناک، داستان واقعی، داستان جذاب، داستان
ای کاش با مادرم عکسی گرفته بودم..
صورت مادرم سوخته بود و از وقتی یادم میآمد چشم چپش نمیدید. چهرهاش شبیه بقیه مادرها نبود؛ همیشه از پوستسوختهاش میترسیدم و از اینکه دوستانم متوجه شوند چشمش نمیبیند، خجالت میکشیدم. برای همین فکر میکردم اگر همراه او باشم یا دوستانم، ما را با هم ببینند، خیلی برای من بد میشود و حتما دوستانم مرا مسخره میکنند. همیشه از حضور مادرم در یک جمع آشنا خجالت میکشیدم و دوست نداشتم هیچکس بداند این زن یک چشم با پوست سوختهاش مادر من است.
وضع مالی ما خوب نبود و پدرم نمیتوانست زیاد کار کند. برای همین مادر از صبح تا شب در آشپزخانه میماند و غذا میپخت تا بتواند خرج بچهها را بدهد. او مجبور بود همیشه کار کند و برای دانشآموزان و معلمهای مدرسه غذا میپخت و هر روز خودش غذاها را به مدرسه میآورد. من هم هر روز سعی میکردم وقتی مادر به مدرسه میرسد، جایی پنهان شوم تا هیچکس متوجه نشود این زن یک چشم، مادر من است. ولی یک روز وقتی دوران ابتدایی را میگذراندم، مادر مرا در حیاط مدرسه دید و با لبخندی مهربان به سمتم آمد و در آغوشم گرفت. آن روز از این رفتار مادر خجالت کشیدم؛ دلم میخواست زمین دهان باز کند و مرا فرو ببرد. با خودم میگفتم چطور او توانسته این کار را با من بکند؟ چرا جلوی دوستانم مرا مسخره کرد؟
از این برخورد مادر گریهام گرفت ولی نمیخواستم بچهها بیشتر از این مسخرهام کنند. برای همین اصلاً اعتنایی به حضورش نکردم و با نگاهی سرد از کنارش رد شدم. فردای آن روز وقتی به مدرسه رفتم، یکی از همکلاسیهایم به من گفت: «اون زن مامان تو بود، درسته؟ واقعاً مامانت یک چشم داره؟»
اینقدر عصبانی و ناراحت بودم که دلم میخواست فریاد بکشم. خجالت کشیده بودم و دوست داشتم ناپدید شوم تا دیگر هیچکس مرا نبیند. برای همین عصر آن روز، وقتی به خانه برگشتم، قبل از اینکه لباسهایم را عوض کنم، به آشپزخانه رفتم و به مادرم گفتم: «چرا دوست داری منو ناراحت کنی؟ کاش هیچ وقت مادری مثل تو نداشتم.»
برای دیدن ادامه مطلب اینجا را کلیک کنید
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » محمد ( چهارشنبه 94/2/30 :: ساعت 11:45 عصر )
»» داستان جالب چهار فصل زندگی..، داستان جالب چهار فصل زندگی، داستان
داستان جالب چهار فصل زندگی..
مردی چهار پسر داشت. آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی ای فرستاد که در فاصله ای دور از خانه شان روییده بود. پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند.
سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف کنند. پسر اول گفت: «درخت زشتی بود، خمیده و درهم پیچیده.» پسر دوم گفت: «نه… درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن.»
پسر سوم گفت: «نه… درختی بود سرشار از شکوفه های زیبا و عطرآگین… و با شکوه ترین صحنه ای بود که تا به امروز دیده ام.» پسر چهارم گفت: «نه!!! درخت بالغی بود پربار از میوه ها… پر از زندگی و زایش!»
برای دیدن ادامه مطلب اینجا را کلیک کنید
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » محمد ( چهارشنبه 94/2/30 :: ساعت 11:44 عصر )
»» داستان کوتاه راننده اتوبوس – طنز، داستان کوتاه راننده اتوبوس، دا
داستان کوتاه راننده اتوبوس – طنز
مایکل، راننده اتوبوس شهری، مثل همیشه اول صبح اتوبوسش را روشن کرد و در مسیر همیشگی شروع به کار کرد. در چند ایستگاه اول همه چیز مثل معمول بود و تعدادی مسافر پیاده می شدند و چند نفر هم سوار می شدند. در ایستگاه بعدی، یک مرد با هیکل بزرگ، قیافه ای خشن و رفتاری عجیب سوار شد او در حالی که به مایکل زل زده بود گفت: «تام هیکل پولی نمی ده!» و رفت و نشست.
مایکل که تقریباً ریز جثه بود و اساساً آدم ملایمی بود چیزی نگفت اما راضی هم نبود.
روز بعد هم دوباره همین اتفاق افتاد و مرد هیکلی سوار شد و با گفتن همان جمله، رفت و روی صندلی نشست
و روز بعد و روز بعد…
برای دیدن ادامه مطلب اینجا را کلیک کنید
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » محمد ( چهارشنبه 94/2/30 :: ساعت 11:42 عصر )
»» داستان آموزنده گنج غلام، داستان آموزنده و جذاب گنج غلام، داستان
داستان آموزنده گنج غلام
ایاز، غلام شاه محمود غزنوی (پادشاه ایران) در آغاز چوپان بود. وقتی در دربار سلطان محمود به مقام و منصب دولتی رسید، چارق و پوستین دوران فقر و غلامی خود را به دیوار اتاقش آویزان کرده بود و هر روز صبح اول به آن اتاق میرفت و به آنها نگاه میکرد و از بدبختی و فقر خود یاد میآورد و سپس به دربار میرفت. او قفل سنگینی بر در اتاق میبست.
درباریان حسود که به او بدبین بودند خیال کردند که ایاز در این اتاق گنج و پول پنهان کرده و به هیچ کس نشان نمیدهد. به شاه خبر دادند که ایاز طلاهای دربار را در اتاقی برای خودش جمع و پنهان میکند. سلطان میدانست که ایاز مرد وفادار و درستکاری است. اما گفت: وقتی ایاز در اتاقش نباشد بروید و همه طلاها و پولها را برای خود بردارید.
برای دیدن ادامه مطلب اینجا را کلیک کنید
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » محمد ( چهارشنبه 94/2/30 :: ساعت 11:39 عصر )
»» داستان زیبای نصیحت مادر، داستان نصیحت مادر، داستانک نصیحت مادر،
داستان زیبای نصیحت مادر
دهقانی با زن و تنها پسرش در روستایی زندگی می کرد. خدا آنها را از مال دنیا بی نیاز کرده بود . مرد دهقان همیشه پسرش را نصیحت می کرد تا در انتخاب دوست دقت فراوان کند و افراد مناسبی را برای دوستی برگزیندسالها گذشت تا اینکه پدر از دنیا رفت. تمام اموال و املاکش به پسرش رسید .
پسر کم کم نصیحتهای پدر را فراموش کرد و شروع به ولخرجی کرد، و در انتخاب دوستان بی دقت شد . هر هفته مهمانی می داد و خوش می گذراند . روزها می گذشت و پسر برای تامین هزینه های خود هر بار تکه ای از زمینهای پدرش را می فروخت .
مادرش که شاهد کارهای او بود ، سعی می کرد پسرش را متوجه اشتباهش بکند . یک روز پسر برای اینکه خیال مادرش را راحت کند به او قول داد که دوستانش را آزمایش کند تا به وی نشان دهد در مورد دوستانش اشتباه می کند و او دوستان خوبی دارد
فردای آنروز پسر در حالیکه مشغول غذا خوردن با دوستانش بود ، گفت :” چند هفته ای است که موشی نابکار در منزل ما لانه کرده است و امان ما را بریده است . دیشب نیز دسته هاون را با دندانهایش ریز ریز کرده است.
آنها در دلشان به ساده لوحی او خندیدند و او را مسخره کردند که چطور ممکن است موش یک جسم فلزی را بجود ، ولیکن حرفهای او را تایید کردند و گفتند:” حتمأ دسته هاون چرب بوده و اشتهای موش را تحریک کرده است
پسر نزد مادرش رفت و گفت :” ماجرای عجیبی را تعریف کردم ولی آنها به من احترام گذاشتند و به روی من نیاوردند .” مادر گفت: ” دوست خوب کسی هست که حقایق را بگویید نه آنکه دروغ تو را راست پندارد.” ولی پسر نپذیرفت.
برای دیدن ادامه مطلب اینجا را کلیک کنید
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » محمد ( یکشنبه 93/11/5 :: ساعت 5:59 صبح )
»» داستان کوتاه راه کار شیطان
داستان کوتاه راه کار شیطان
سه کارورز شیطان در دوزخ قرار بود که به همراه استاد خود جهت کارورزی و کسب تجربه عملی به روی زمین بیایند. استاد دوره کارآموزی از آنها سوال میکند که برای فریب و اغفال مردم از چه فنونی استفاده خواهند کرد؟
شیطان اولی میگوید: من فکر میکنم از شیوه کلاسیکی بهره خواهم جست، به این معنی که به مردم خواهم گفت: خدایی در کار نیست، پس گناه را به تندباد بسپارید و از زندگی لذت ببرید…
شیطان دومی گفت: من فکر می کنم که به مردم خواهم گفت که جهنمی در کار نیست، پس گناه را به تندباد بسپارید و از زندگی لذت ببرید…
برای دیدن ادامه مطلب اینجا را کلیک کنید
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » محمد ( یکشنبه 93/11/5 :: ساعت 5:59 صبح )
»» داستان آموزنده گنج غلام
داستان آموزنده گنج غلام
ایاز، غلام شاه محمود غزنوی (پادشاه ایران) در آغاز چوپان بود. وقتی در دربار سلطان محمود به مقام و منصب دولتی رسید، چارق و پوستین دوران فقر و غلامی خود را به دیوار اتاقش آویزان کرده بود و هر روز صبح اول به آن اتاق میرفت و به آنها نگاه میکرد و از بدبختی و فقر خود یاد میآورد و سپس به دربار میرفت. او قفل سنگینی بر در اتاق میبست.
درباریان حسود که به او بدبین بودند خیال کردند که ایاز در این اتاق گنج و پول پنهان کرده و به هیچ کس نشان نمیدهد. به شاه خبر دادند که ایاز طلاهای دربار را در اتاقی برای خودش جمع و پنهان میکند. سلطان میدانست که ایاز مرد وفادار و درستکاری است. اما گفت: وقتی ایاز در اتاقش نباشد بروید و همه طلاها و پولها را برای خود بردارید.
برای دیدن ادامه مطلب اینجا را کلیک کنید
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » محمد ( یکشنبه 93/11/5 :: ساعت 5:58 صبح )
»» داستان یک روحانی با 7 دختر!
داستان یک روحانی با 7 دختر!
بگذارید از اول سفر برایتان بگویم سفری که با خواهران دانشجو جهت زیارت مشهد مقدس برگزار شده بود از میان اتوبوسی که ما با آنها همسفر بودیم حداکثر چند نفر انگشت شمار با چادر الفت داشتند.
لذا وقتی وارد اتوبوس شدم کمی ترسیدم از اینکه عجب سفر سختی در پیش دارم. نمیدانستم با این همه بیحجاب و… چگونه باید برخورد کنم مخصوص چند نفر از آنها که خیلی شیطنت داشتند ناچار مثل همیشه به ناتوانی خود در محضر حضرت وجدان عزیز اعتراف کرده و دست به دامن صاحب کرامت امام ثامن حضرت رضا (ع) شدم.
یکی از اتفاقاتی که باعث شد خستگی سفر را به طور کلی فراموش کنم لطف خدا در اجرای امر به معروف و نهی از منکر بدون چماق بود.
داستان از اینجا شروع شد روز اول تصمیم گرفتم برای چادر سخت گیری شدید نکنم لذا چند نفر از دختران دانشجو که سوئیت آنها معروف به سوئیت اراذل و اوباش بود (اسمی که بچهها بخاطر شیطنت بیش از اندازه برایشان انتخاب کرده بودند و خودشان هم خوششان میآمد) و به قول همه همسفران دردسر سازهای سفر بودند تصمیم گرفتند به صورت دسته جمعی برای خرید به بازار بروند اما چون تا به حال به مشهدمقدس نیامده بودند و به قول یکی از آنها فقط به خاطر تفریح سفر مشهد آمده بودند؛ لذا از من خواستند که به عنوان راهنما با آنها بروم من هم با تردید قبول کردم وقتی که به راهروخروجی هتل آمدند متوجه وضعیت و پوشش بسیار نامناسب آنها شدم لذا سرم را پایین انداختم و کمی خودم را ناراحت و خجالت زده نشان دادم.
سرگروه بچه هاکه متوجه قضیه شده بود با تعجب گفت: حاج اقا مگر چادر برای بازار رفتن هم الزامی است؟
گفتم: از نظر من نه! ولی به نظر شما اگر مردم یک روحانی را با چند نفر دختر بدون چادر ببینند چه فکری میکنند؟
برای دیدن ادامه مطلب اینجا را کلیک کنید
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » محمد ( جمعه 93/9/7 :: ساعت 7:24 صبح )
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ
حکایت زیبای شیخ صنعان و دختر ترساداستان زیبای درخت و موریانهحکایت درس شاه عباس به سیاستمداران چاپلوسداستان خواندنی اهداء خون برادرداستان کوتاه کارمند تازه واردداستان پنذآموز تصمیم قاطع مدیریتیداستان کوتاه طوطی چند؟داستان آموزنده جایزهداستان آموزنده ثروتمندتر از بیل گیتسداستان عاشقانه و غمگین اثبات عشقداستان جالب نحوه خر شدن !داستان آموزنده تاثیر دعاداستان کوتاه خواندنی قدرت بخششداستان دانه ای که سپیدار بودداستان الاغ مرده[همه عناوین(227)][عناوین آرشیوشده]