داستان کوتاه ناشنوا باش
چند نفر از پلی عبور می کردند که ناگهان دو نفر به داخل رودخانه ی خروشان افتادند…
همه در کنار رودخانه جمع شدند تا شاید بتوانند به آنها کمک کنند.
ولی وقتی دیدند شدت آب آنقدر زیاد است، که نمی شود برایشان کاری کرد، به آن دو نفر گفتند که امکان نجاتتان وجود ندارد! و شما به زودی خواهید مرد!
در ابتدا آن دو مرد این حرف ها را نادیده گرفتند و کوشیدند که از آب بیرون بیایند؛ اما همه دائما به آنها می گفتند که تلاشتان بی فایده هست و شما خواهید مرد!
پس از مدتی یکی از دو نفر دست از تلاش برداشت و جریان آب او را با خود برد.
اما شخص دیگر همچنان با حداکثر توانش برای بیرون آمدن از آب تلاش می کرد.
بیرونی ها همچنان فریاد می زدند که تلاشت بی فایده هست...
اما او با توان بیشتری تلاش می کرد و بالا خره از رودخانه خروشان خارج شد. وقتی که از آب بیرون آمد، معلوم شد که مرد ناشنواست.
در واقع او تمام این مدت فکر می کرده که دیگران او را تشویق می کنند!
ناشنوا باش وقتى همه از محال بودن آرزوهایت میگویند