داستان طنز ادب کردن به روش خودم
برای یه سفر کاری آماده شده بودم سوار اتوبوس شدم و منتظر حرکت که یه خانمی همراه دختر جوانش اومدن صندلی کنار من نشستن. اتوبوس راه افتاد و من در همون ابتدا خوابیدم. با پریدن اتوبوس از روی یه سرعت گیر بیدار شدم و به اطراف نگاه کردم. ناخداگاه چشمم به صندلی کناری دوخته شد و از روی شیطنت چشمکی به دخترک زدم ولی از شانس بد من مادرشم دید ولی چیزی نگفت بجاش از کیفش یه مشت بادوم در آورد و بهم تعارف کرد منم گفتم نه میل ندارم ولی اصرار کرد منم گرفتم.
در همین حین بود که دختر هم لبخندی ملیح زد و به من نگاه کرد منم که فکر میکردم تونستم با یه چشمک دل طرف مقابل و مادرشو بدست بیاورم از نتیجه کارم راضی بودم و بادوم هارو میخوردم.بلاخره به انتهای مسیر رسیدیم و رفتم جلو خواستم از دختر و مادرش تشکر کنم ولی اینبار از لبخند دختر خبری بود و بجاش مادرش چهره و حالتی خشن داشت اومد کنارم گفت پسرجان من باید یه جوری تورو ادب میکردم درست نبود تو اتوبوس چیزی بگم و آبروتو ببرم برای همین تصمیم گرفتم به روش خودم با تو برخورد کنم.
حالا هم اومدم یه چیزی بهت بگم که تا آخر عمرت یادت نره اون بادوم هایی که خوردی مغز شکلات بادومی هایی بود که من و دخترم خورده بودیم و فقط شکلاتاشو خوردیم مغزاشم جمع کردیم ....
به اینجا که رسید حرفش نفهمیدم.....