داستان کوتاه نهار با خدا
یک بچه ی کوچیک می خواست خدا رو ببینه.
اون میدونست که برای دیدن خدا راه درازی در پیش داره.
لوازمش رو برداشت و سفرش رو شروع کرد.
کمی که رفت ,با پیرزنی روبرو شد.پیرزن توی پارک نشسته بود
و به چند تا کبوتر زل زده بود.پسر کنار او نشست و کوله پشتیش رو باز کرد.
تازه می خواست جرعه ای از نوشیدنی ش رو بنوشه که احساس کرد پیرزن گرسنه س.
پسرک به اون تعارف کرد.
پیرزن با تشکر زیاد , قبول کرد و لبخندی زد.
لبخند او برای پسرک آن قدر زیبا بود که هوس کرد دوباره آن را ببیند
پس دوباره تعارف کرد و دوباره پیرزن به او لبخند زد. پسرک بسیار خوشحال بود.
آنها تمام بعدازظهر را به خوردن و تبسم گذراندند , بدون گفتن حرفی.
با تاریک شدن هوا پسرک احساس خسته گی کرد , بلند شد و آماده ی رفتن شد.
چند قدم که برداشت دوباره به سوی پیرزن دوید
و او را در آغوش گرفت و پیرزن هم لبخند بسیار بزرگی زد.
هنگامی که پسر به خانه اش برگشت , مادرش از چهره ی شاد او متعجب شد.
پرسید: چی شده پسرم که این قدر خوشحالی؟ پسر جواب داد: من با خدا نهار خوردم.
و قبل از واکنش مادرش اضافه کرد:
می دونی مادر, اون قشنگترین لبخندی رو داشت که من تا حالا دیده ام.
و اما پیرزن نیز با قلبی شادمان به خانه اش بازگشت.
پسرش با دیدن چهره ی بشاش او پرسید:مادر , چی تو رو امروز این جور خوشحال کرده؟
و اون جواب داد: من امروز با خدا غذا خوردم.
و ادامه داد:اون از اون چیزی که انتظار داشتم جوان تر بود.
ما نمی دانیم خدا چه شکلی است.
مردم به خاطر دلیلی به زندگی ما وارد می شوند؛بله یک دلیل.
پس چشمان وقلبهای تان را باز کنید. ممکن است هر جا با خدا روبرو شوید.