داستان کوتاه دسته گل پیرمرد، مداد سفید، فرق عشق با ادواج، گفتگوی کودک و خدا، استجابت دعا
داستان کوتاه دسته گل پیرمرد
پیرمرد لاغر و رنجور با دسته گلی بر زانو روی صندلی اتوبوس نشسته بود . دختری جوان، روبه روی او، چشم از گل ها بر نمی داشت. وقتی به ایستگاه رسیدند، پیرمرد بلند شد، دسته گل را به دختر داد و گفت: می دانم از این گل ها خوشت آمده است. به زنم می گویم که دادم شان به تو. گمانم او هم خوشحال می شود. دختر جوان دسته گل را پذیرفت و پیرمرد را نگاه کرد که از پلههای اتوبوس پایین می رفت و وارد قبرستان کوچک شهر می شد.
داستان کوتاه مداد سفید
همه ی مداد رنگی ها مشغول بودند…به جز مداد سفید…هیچ کسی به او کار نمی داد…همه می گفتند: تو به هیچ دردی نمی خوری” …یک شب که مداد رنگی ها…توی سیاهی کاغذ گم شده بودند…مداد سفید تا صبح کار کرد…ماه کشید…مهتاب کشید…و آنقدر ستاره کشید که کوچک وکوچک و کوچک تر شد…صبح توی جعبه ی مداد رنگی…جای خالی او…با هیچ رنگی پر نشد.
ادامه مطلب داستان کوتاه دسته گل پیرمرد، مداد سفید، فرق عشق با ادواج، گفتگوی کودک و خدا، استجابت دعا داستان کوتاه دسته گل پیرمرد پیرمرد لاغر و رنجور با دسته گلی بر زانو روی صندلی اتوبوس نشسته بود . دختری جوان، روبه روی او، چشم از گل ها بر نمی داشت. وقتی به ایس...
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » محمد ( جمعه 91/9/10 :: ساعت 6:51 صبح )
حکایت زیبای شیخ صنعان و دختر ترسا
داستان زیبای درخت و موریانه
حکایت درس شاه عباس به سیاستمداران چاپلوس
داستان خواندنی اهداء خون برادر
داستان کوتاه کارمند تازه وارد
داستان پنذآموز تصمیم قاطع مدیریتی
داستان کوتاه طوطی چند؟
داستان آموزنده جایزه
داستان آموزنده ثروتمندتر از بیل گیتس
داستان عاشقانه و غمگین اثبات عشق
داستان جالب نحوه خر شدن !
داستان آموزنده تاثیر دعا
داستان کوتاه خواندنی قدرت بخشش
داستان دانه ای که سپیدار بود
داستان الاغ مرده
[همه عناوین(227)][عناوین آرشیوشده]