داستان عروسک و دختر بچه
«داستان از این قرار است که یک روز جناب کافکا ، در حال قدم زدن در پارک ، چشمش به دختربچهای می افتد که داشت گریه می کرد. کافکا جلو میرود و علت گریه ی دخترک را جویا می شود. دخترک همانطور که گریه می کرد پاسخ میدهد : «عروسکم گم شده !» کافکا با حالتی کلافه پاسخ میدهد : «امان ازاین حواس پرت! گم نشده ! رفته مسافرت.»
دخترک دست از گریه میکشد و بهت زده میپرسد : «از کجا میدونی؟» کافکا هم می گوید : «برات نامه نوشته و اون نامه پیش منه.» دخترک ذوق زده از او می پرسد که آیا آن نامه را همراه خودش دارد یا نه که کافکا میگوید : «نه . تو خونهست. فردا همینجا باش تا برات بیارمش» .
ادامه داستان عروسک و دختر بچه...
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » محمد ( سه شنبه 91/4/13 :: ساعت 8:25 عصر )