داستان کوتاه تلاش صادقانه
جنگ جهانی اول مثل بیماری وحشتناکی ، تمام دنیا رو گرفته بود .
یکی از سربازان به محض این که دید دوست تمام دوران زندگی اش
در باتلاق افتاده و در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ است ،
از مافوقش اجازه خواست تا برای نجات دوستش برود و او را از باتلاق خارج کند .
مافوق به سرباز گفت :
اگر بخواهی می توانی بروی ، اما هیچ فکر کردی این کار ارزشش را دارد یا نه ؟
دوستت احتمالا دیگه مرده و ممکن است تو حتی زندگی خودت را هم به خطر بیندازی !
حرف های مافوق ، اثری نداشت
سرباز اینطور تشخیص داد که باید به نجات دوستش برود .
اون سرباز به شکل معجزه آسایی توانست به دوستش برسد ،
او را روی شانه هایش کشید و به پادگان رساند .
افسر مافوق به سراغ آن ها رفت ، سربازی را که در باتلاق افتاده بود معاینه کرد
و با مهربانی و دلسوزی به دوستش نگاه کرد و گفت :
من به تو گفتم ممکنه که ارزشش را نداشته باشه ، خوب ببین این دوستت مرده !
خود تو هم زخم های عمیق و مرگباری برداشتی ! ادامه مطلب داستان کوتاه تلاش صادقانه...
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » محمد ( جمعه 91/5/27 :: ساعت 11:7 عصر )