داستان کوتاه مش ممدحسن و درخت بی ثمر
مش ممد حسن نهال درختی را کاشت که بار نمى داد. اهل ده گفتند:
– بار نمى ده مشدی
مش ممد توجه نکرد. خاک پای درخت ریخت. باز گفتند:
– بار نمى ده. از ما گفتن
توجه نکرد، آبش داد. گفتند:
– به خرجت که نمى ره. خود دانی
و رفتند.
مش ممد هر روز مى آمد و نهال کوچک را آب مى داد. اهل ده بعد از مدتى ببین خودشان گفتند:
– نکنه بار بده؟ آبرومون مى ره.
نهال قد کشید و تنه داد. بزرگ شد، اما از میوه خبری نبود. مش ممد تمام درخت هاش را رها کرده بود اما این یکى را ول کن نبود. صبح و شب به تیمار همین تک درخت مشغول بود. درخت بزرگ و بالغ شده بود اما بار نمى داد. اهل ده گفتند:
– نگفتیم بار نمى ده؟ نگفتیم وقتتو تلف مى کنى؟
درخت های دیگر مش ممد همگى خشک و پوک و کرمو شده بودند. اهل ده مى گفتند:
– خسرالدنیا و الاخره که مى گن تویی. هر چی داشتى از بین بردی چسبیدی به اونی که تو زرد از آب دراومده
مش ممد توجه نکرد. کود پای درخت ریخت و خاک دورش را بیل برگردان کرد. آفتاب داشت غروب مى کرد. دهاتى ها رفتند. مش ممد سر بیلش را فرو کرد تو خاک. نشست و به درخت تکیه داد. درخت به حرف آمد:
– از این همه حرف و نیش زبون خسته نشدی مش ممد؟
مش ممد چیزی نگفت. به غروب نگاه مى کرد. درخت گفت:
– منم که بار ندادم. واسه چی عمرتو پای من تلف کردی؟
مش ممد بلند شد. بیل را از زمین بیرون کشید و به دوش گرفت. گفت:
– ولت کنم برم؟
درخت گفت: ادامه مطلب...
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » محمد ( چهارشنبه 95/6/31 :: ساعت 9:32 صبح )